دوست داري كدوم باشي؟
چكمه پوش يا پا برهنه؟!
داستان «گربهي چكمه پوش» را شنيدهايد؟
در اين داستان ميخوانيم:
«شب شد و گربهي خاكستري پاورچين پاورچين پا از خانهاش بيرون گذاشت. صداي باد لابهلاي علفها تنش را ميلرزاند و او خودش را از نور ماه پنهان ميكرد. سه روز و سه شب بود كه چيزي نخورده بود. او حتي عرضهي گرفتن يك موش را هم نداشت. گربهاي كه از همه چيز ميترسيد و از پس هيچ كاري بر نميآمد. آن شب را هم با چند دانه ذرت و يك هويج خام و چند برگ پلاسيدهي اقاقيا طي كرد. از دست خودش ذله شده بود. همه گربهها با دست نشانش ميدادند و به سر و ريخت آشفته و دست و پاي لاغر و سبيل هميشه آويزانش ميخنديدند. بايد ميرفت و راهي براي مشكلش پيدا ميكرد. راه افتاد، اما باز شبانه! توي كوه و صحرا ميگشت تا كسي را پيدا كند كه طلسم را بشكند و از او گربهاي واقعي بسازد. تا اينكه يك شب دم دماي سحر روي شاخهي يك نارون موجودي جنبيد. گربه ترسيد و پشت بوتهاي قايم شد.
گنجشك كوچك صدا كرد: «كي بود؟ كي پريد؟» گربه سَرَك كشيد «تو كي هستي؟»
«من گنجشكم، تو كي هستي؟»
«من گربه خاكستري ترسو و بيدست و پام. دنبال كسي ميگردم كه بهم كمك كنه كه يه گربهي واقعي بشم، يه گربهي شجاع» ...
گنجشك فكر كرد و فكر كرد. «من بهت كمك ميكنم.» و يك جفت چكمه جادويي از بالاي درخت پايين انداخت: «تو با اينها قويترين و بزرگترين و شجاعترين گربهي دنيا ميشي.» گربهي خاكستري از خوشحالي بالا پريد، چكمهها را گرفت و به پا كرد.
انگار همه نيروهاي دنيا در دست و پاي لاغر و نحيفش جمع شده بود. حالا او قويترين گربهي دنيا بود.
صبح زود در روشنايي زود به طرف شهر راه افتاد. به چكمههايش نگاه كرد و با قدرت وارد شهر شد. با صداي بلند ميوميو كرد و از كوچههاي شلوغ شهر رد شد ... حالا او به همه كمك ميكرد. در سنگين سطلهاي زباله را بر ميداشت و گربه كوچولوها را از خيابان رد ميكرد... كم كم او سردستهي گربههاي ولگرد شد. او با چكمههاي جادويياش توانست همه موشها را تار و مار كند و همهي سطحهاي زباله را فتح كند. اين گذشت تا اينكه يك روز تعطيل كه براي آبتني از شهر خارج شده بود، چكمههاي جادويي را آب برد... گربهي خاكستري گريه كرد. دويد و ردّ آب را تا جايي كه ميشد دنبال كرد اما بيفايده بود. آب چكمهها را لابهلاي امواجش پنهان كرده بود.
گربهي خاكستري به رود پريد. از لابهلاي امواج خروشان رود شنا كرد. به سنگهاي بزرگ ميخورد و شاخههاي درختان بدن پشمالو و خاكسترياش را ميخراشيد. اما او نترسيد. شنا كرد و پريد و جهيد ميان آب، تا بالاخره چكمههايش را گرفت. به زحمت خودش را به ساحل رود رساند. روي سبزهها دراز كشيد و فكر كرد! به پنجههاي برهنهاش نگاه كرد... چكمهها به پايش نبود و او بدون چكمهها تمام مسير خطرناك رود را شنا كرده بود ... گربهي خاكستري خنديد. آنقدر بلند كه صدايش همهي آب و ساحل رود را پر كرد. بلند شد! نزديك عصر بود! چكمهها را پرت كرد ميان آب! چكمهها پرواز كردند و آنقدر دور شدند كه گربهي خاكستري حتي سايهشان را نديد. چيزي خيلي خيلي دور، شِلِپ توي آب صدا كرد و گربهي چكمه پوش بي چكمههايش به سمت شهر به راه افتاد ...»
*دکتر فرزام پروا*
http://soorimehdi.blogfa.com/8507.aspx